دوش می گفت به مژگان سیاهت بکشم

یارب از خاطرش اندیشه ی بیداد ببر..



پ.ن :من نمی فهمم. مگر حرفی هم باقی مانده؟

آن شب ها گذشت که با نگاه و واژه مست میشدیم
از تمام زیبایی ها ..
و من می گفتم و می گفتم و باور می کردم و باور می ..
چشمانت برق میزد و لب هایم جان می گرفت و
باز سوار می شدم کلمه ها و
حرف های ساده و هیجان های بی تکلف...

خوبی روزگاز این است که یک جور نمی ماند
خدا را چه دیدی
شاید باز هم توفیق شراب بود
میان این همه محتسب..

خدا را چه دیدی
شاید تو هم مست حرف های من شدی..
و من ادامه ی نگاه خیره ات..

چشمانت را ذخیره کن
برای حرف هایی که دیر یا زود
باز بر می گردند به خلوت شبانه..

دلم از خفاش ها گرفته است
که شب ها مدام
شعار می دهند
و روزها می خوابند و
تکذیب می کنند..

پ.ن : امید قد تو می داشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو می خواستم
ز عمر دراز..

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:48 ق.ظ

خدا را جه دیدی
شاید باز هم...

هادی دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:17 ق.ظ http://bisayeban.blogfa.com/

سلام
بدون اغراق و رک می گویم که خیلی روان خوب و آرامش بخش می نویسین.
خصوصا این نوشته آخر که انسجام بسیاری برخوردار بود
قلمتان هماره پر برکت و برای خدا باشد ان شالله!
یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد