بزرگتر که شدی اگر بودم برایت از خاطره ی مردهایی می گویم
که حرف هایشان دو تا نمی شد..
نه که مثل حالا و زمان تو شاید .. آن روزها ارزش حرف ها
به آدم هایش بود .. نه آدم ها به ..
آن وقت ها که..قبل از آمدن خورشید می رفت و بعد از رفتن ماه می آمد .
اما همیشه بود ...
می دانی من حالا که نشسته ام
دارم روزهای آینده را می شمارم..
و اینکه چقدر باید جواب پس بدهم به حرمت روزهایی که
دیدند زندگی را ... زندگی را ...
اینها که داریم این روزها مرده گی است...
از من می خواهی حاجت بگویم ..
آرزوهای من گفتنی نیستند..
که آرزوهای من بیشتر از آنکه شبیه آینده باشند
مربوط به گذشته اند..
شاید برایت فرقی نکند که نگاه ناجور آدم هایی که دیروزها به خاطرشان رفتند
را ببینی و ناراحت نشوی..یا در خیابانی که فقط حالا اسم تو را دارد
و به جای نفس ..دود های مبتذل خودش را می کشد..
از آدم هایی که دیروز نا مهربان نبودند ، فحش بشنوی که ..

چه می شود که تنهایی سخت و تاریک آن شهر غریب
راحت تر می گذرد از
همهمه ی نگاه های انگار مهربان ولی وحشی ..

هیچ وقت به این اندازه خسته ی تان نبودم
و خسته ی شان ندیده بودمت..
و نمی دانی چقدر زخم می شود که
باید ببینم و بنا بر مصلحت ، سکوت ..
با زمزمه ای از ترانه های کبود..
درست مثل چند قرن و پنجاه و چند سال قبل..
و هیچ کار دیگری از دستم بر نیاید
جز آنکه کمی نمازهایم را طولانی بکنم..

اللهم احکم بیننا و بین قومنا
فانهم غرونا و خذلونا و خدعونا و ...!