من هم مثل سعدی درست نمی فهمم که :

ما به یک شربت چنین بی خود شدیم

دیگران چندین قدح چون خورده اند؟!


به هر صورت گاهی باید یک خط در میان بود..


پ. ن :‌ هر روز این سلول تنگ تر میشه . هر روز...
اما من زندانی لجبازی هستم . خیال فرار ندارم. یعنی اصرار هم
بکنند حوصله ی فرار ندارم . دلم می خواهد زندان را خسته کنم.
تنهایی را شرمنده کنم . بس که مهربانم با درد!

زندانی های دیگر از من خوششان نمی آید
از خدا که پنهان نیست از شما چرا ؟ .
اگر سرم به سنگ بخورد و بشکند
ته دلشان شاد می شود.
البته من می دانم که این دشمنی به خاطر خودم نیست
اینکه خیلی جرمم سنگین تر از بقیه ی زندانی ها باشد . نه...
بالاخره اینجا هر کسی جرمی کرده است در خور تنهایی اش.

آن ها از  من متنفرند چون من از دنیای آن ها بزرگترم. 
مجبورند از من بدشان بیاید تا زندگی کنند ..

نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:00 ب.ظ

دلم یک جنازه می خواد ..من آپم ؟!یعنی چی ؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:00 ب.ظ

اسمم یادم رفت .عارفه

MB چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:09 ب.ظ

آسمان آسوده است از بی قراری های ما

گریه ی طفلان نمی سوزد دل گهواره را

MB چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:19 ب.ظ

جسم است پیاله و شرابش جان است...


« من بی می ناب .. »

Enkratic پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:35 ق.ظ

سردرد نگرفتم.
این خوب بود :ذی ...

MB پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:03 ق.ظ

می خوام به دانشگاه شریف یه ایمیل بزنم
اون «کاغذ پاره » ای رو که به صورت افتخاری برای
ما صادر کرده «معدوم» نکنه..

البته خیلی هم مهم نیستا . بعدا یه وکیل می گیرم
میره از آشغالا در میاردش . بعدش هم یه نامه میدیم
میگیم : رسیدگی کنین.

من دلم سوخت به اینا گفتم زن هرزه.
لاقل زن هرزه شجاعت داره
اهل ماستمالی نیست

سمن پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:29 ق.ظ

پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد


این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد