حالا درست دو سال می گذرد...دو سال.
از روزی که از همان گریه های همان شب شروع شد
از آن لحظه که دیگر تنهایی هایم
شبیه آن مبل روکش شده ی پاره ی میرداماد
- که مادر آن را ننگ و پدر افتخار می دانست-
نبود...
و غصه های هر روزم
با صدای گرم چای نمی شکست..

می دانم .. هزار بار هم که بگویی فرقی نمی کند
که زندگی همین است..
اما تو نمی دانی هنوز هم با صدای در که
باز می شود مثل صاعقه بر می گردم
به همان شوق..

هنوز هم برای من همان کاپشن کلفت آبی
سجاده است و من نماز هایم را در آن می خوانم
هنوز هم اگر خدا صدایم را می شنود
به خاطر همان صداقت حالا فراموش شده ی حالا سفید و سیاهم..

نمی دانی چه حسی دارد
حالا که راز آن سجده های طولانی را کم کم در می یابم
و معنای آن لغت های خوش آهنگ قنوت را می فهمم..

رب اوزعنی ان اشکر نعمتک التی
انعمت علیّ و علی والدیّ
و ان اعمل صالحا ترضـه
و اصلح لی فی ذریتی
انی تبت الیک
و انی من المسلمین..