پدربزرگم قصه که می خواست بگه . همیشه یک بیت از گلستان
رو به عنوان مطلع می آورد که :

جهان ای برادر نماند به کس

دل اندر جهان آفرین بند و بس ...

نظرات 8 + ارسال نظر
MB دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:26 ق.ظ

بحبوحه ی تازه به دوران رسیده ها که شده بود
تحت تهمت بود..
گفتم شکایت کن.

: ما اون دنیا هم وقت این جور تهمت ها رو نداریم...

امیر حسین دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:45 ق.ظ

محمد گلم سلام
منظورت کدوم پدربزرگته؟آقاجون؟

راستی یه جمله از چارلی چاپلین خوندم که بلافاصله یاد تو افتادم.
روز اول خیلی اتفاقی دیدمت و روز دوم الکی الکی چشمم به چشمت افتاد .

هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم وماه بعد شانسی به دلم نشستی
و...............................
حالا سالهاست یواشکی دوست دارم.


MB دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:18 ب.ظ

امیرحسین جان

خیلی خدا بود..مخصوصا اون قسمتی که شانسی به دلم
نشستی :دی

فراز عرفانی عجیبی بود :دی

MB دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:16 ب.ظ

عاشقی بد اقبالم..

نه می‌توانم به سویت بیایم
و نه می‌توانم به خودم برگردم.
دلم بر من شوریده است..


محمود درویش


پ.ن :

نمی دانم چه ام شده است...کاش هیچ اتفاقی نمی افتاد
چرا اینقدر ساده دلم گریه می خواهد
چرا آدم ها اینقدر برایم تکراری شده اند.

همه چیز از تو شروع شد..
حالا دیگر
هیچ چیز ندارم...
حتی تو را .

هومن دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:04 ب.ظ

بازو جان آخه چرا این کارو میکنی با من !

MB دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:20 ب.ظ

سلام هومن جان

یعنی اگه تو برای این کامنت من چیزی نمی نوشتی
من خودمو پرت می کردم توی این جوب کنار خونمون!!!
:دی

سایه دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:18 ب.ظ http://pazienza.persianblog.ir

حقیقت اینه که مردم فکر می کنن به چیزای دیگه دل می بندن
ولی مفهوم یکی اینه خودش به خودش دل میبنده.
پدر بزرگ با حالی دارین

Enkratic سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:46 ق.ظ

پدربزرگ باحالی داشتیم ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد