sans tout amour au monde !

چه خوش صید دلم کردی...
بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را
از این خوش تر نمی گیرد!




۱. سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است!
البته...
چه سود افسونگری ای دل!
که در دلبر نمی گیرد...

۲. میان گریه می خندم
که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست
لکن
در نمی گیرد!

۳. میگه :
راه ها دو گونه اند :
آنها که می برند و آنها که می آورند!

از شما چه پنهان
به راه هایی رفته ام
که می برند و دگر نمی آورند...!

۴. نه اینکه زیاد سر به راه و معتدل باشم!
نه...من گاهی به شدت تند می روم و گاهی به عمد کند.
دست خودم هم نیست گاهی.
گاهی سیاهم و گاهی سفید. با فلسفه ی خاکستری هم
مخالفم! و به نظرم بدترین رای ممکن رای ممتنع است.
اما :
وقتی می بینم : اینا شیرهای آب سرد و آب داغ شان از هم جداست
و هر کدام ظرف سه ثانیه به انتهای ظرفیت وجودی شان می رسند!
(درست مثل بعضی از دوست های سیاسی خودم!)
و اینقدر داغ یا بی نهایت سرد می شوند که ...

به نظرم تمام گمراهی آدم از اعتماد کاذب ایجاد می شود
مثلا همین اعتمادی که نمی ترسی از اینکه چند دقیقه دیگر...

حالا من آدم عجیبی هستم یا شما که با اطمینان
شیرهای آب گرم و سردتان جداست؟