برای تاریکی دل خودم...

بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستارگان تسکینم
...

چرا صدایم کردی؟

چرا‌ ؟

...




چند رکعت نورانی تا انتهای نماز زندگی ام مانده است
چرا آغوش گشودی!
چرا !

بی طاقتم کرده ای
لبریز شده ام
بی خود...

چرا باز هم مهربان خندیدی؟
چرا ....

یک عمر هراسان به سویت دویدم
حالا که از همه روز خراب ترم
چرا صدایم کردی
چرا ...

می خواستم پاک و آراسته بیایم
تا لایق نگاهت باشم
اما تو مثل همیشه های بی سابقه ات
ناگهان می آیی

چند ربنای پر اضطراب فاصله دارم با
انتهای این دغدغه های سرنوشت ...
بی تو
تمام روحم درد می کند...

چرا صدایم کردی...
چرا !

¤¤¤¤¤¤¤

پ.ن : یک ساعت تمام
گریه ام خاموش نمی شود...

من تشنه ی قیامتم اما !
از مرگ می ترسم...

پ.ن : فبای آلای ربکما تکذبان !