از محمد کاظم کاظمی چندتایی شعر در یادم مانده است
یکی شان را خیلی دوست دارم و هربار که می خوانم
قیافه ی خیلی ها از جلوی چشمم عبور می کند
و این همان شعری است که بعضی از جبهه رفته ها این
روزها با سوز دل و داغ جاودانه آن را می خوانند...
مریز آبروی سرازیر ما را
به ما باز ده نان و انجیر ما را
خدایا !
اگر دستبند تجمل
نمی بست دست کمانگیر ما را
کسی تا قیامت نمی کرد پیدا
از آن گوشه ی کهکشان تیر ما را
ولی خسته بودیم و یاران هم دل
به نانی گرفتند شمشیر ما را
ولی خسته بودیم و می برد طوفان
تمام شکوه اساطیر ما را
طلا را که مس کرد
دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را
سلام
وبلاگ زیبایی داری
موفق باشی
خوشحال می شم به وبلاگم سر بزنی
بای
سلام حال شما
وبلاگتون فوق زیباست
چگونه بازنگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم که مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست
شکسته بالی ام اینجا شکست طاقت نیست
کرانهای که در آن خوب می پرم، آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست
مستحضر هستی که این محمد کاظم کاظمی افغان هستند؟
هوالله.
وای اگر فصل ِ پروانه شدن نرسد...
سلام
کریسمس مبارک
حاجی کاظم کاظمی با حسن حسینی نسبتی بداره ؟؟؟
این رو با صدای سعید قاسمی گوش کرده بودم یک بار...از سایت بچه های قلم...