«خدایا من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده ام
تا جان خود را بفروشم،
امیدوارم خریدار جان من تو باشی، نه کس دیگر...
 دلم می خواهد که در آخرین لحظه های زندگی ام،
 بدنم و جسمم
 آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه دیگر ...»




گفت: ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست؟



فرزندان انقلابی ام!
ای کسانی که لحظه ای حاضر نیستید که از غرور مقدستان دست بردارید!
شما بدانید که لحظه لحظه عمر من در راه عشق مقدس خدمت به شما می گذرد...
می دانم که به شما سخت می گذرد ولی مگر به پدر پیر شما سخت نمی گذرد؟؟؟
می دانم که شهادت شیرین تر از عسل در پیش شماست،
مگر برای این خادمتان این گونه نیست؟
ولی تحمل کنید که خدا با صابران است.
بغض و کینه انقلابی تان را در سینه نگه دارید
و با غضب و خشم بر دشمنان بنگرید و بدانید که پیروزی از آن شماست...


پ.ن : . . .

 

گل که در باغ شکفت

گفتنیهای معطر را گفت.

 

گل که در باغ شکفت

می‌توان گفت که این جنس لطیف

باید از پنجره ی باد

                    به اقصای بلاد

هیچ صادر نشود؟

مثل این است که:

                      آدم ـ آدم؟ ـ

روی یک تکه مقوا بنویسد که:

                                      زمین برهوت

باید اصلاً به خیال دهن تب زده ‌اش

طعم باران متبادر نشود!

و بکوبد وسط قلب کویر.

 

گل که در باغ شکفت

گفتنیهای معطر را گفت

و شما

       سوی یک تکه مقوا رفتید

باد بر حرف شما قهقهه سر داد و گذشت

انتشارات شما بوی غلطنامه گرفت

و شما وا رفتید!!!

 

اندکی شرم کنید

تا به کی می‌خواهید

آب در هاون اندیشه خود نرم کنید؟؟؟

 

گل که در باغ شکفت

گفتنیهای معطر را گفت.

 

-سید حسن حسینی-

پ.ن :

هر چند عشق روی تو بر من حرام نیست

«در عفو لذتی است که در انتقام نیست»!

 

 دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت...