زنان قدیمی
از شقیقه های شعله ورم
طناب دار می بافند
و چهار پایه را
به دست ِلب های تو
از زیر پایِ روحم می کشند!
آونگی می شوم
میان مشرق و مغرب
و خنجر خانگی
سر از  اسرار  ِکتف برهنه ام
در می آورد!


سید حسن حسینی


یادم بماند :به هیچ چیز دل بستگی ندارم
حتی به همین اشک های تو که باورم می شود.
حتی همان نگاه برشته و سرخی که
مدام شک می کردم
مثل نفس های من عمیق است یا نه...
نمی دانم
این بیماری من است که گاهی
اوقاتم مثل ریه های متلاطم و تنگم چرک می کند یا...

و اخبار می گوید در فلان جای دنیا
درست میان این موهبت داغ چند متر برف آمده.
به تلخی خنک می شوم.
از این زخمی که به پلکم بسته ای
و در قفس نسیم ملایمی گرفتار می شود.
به هیچ دل بسته نیستم.
به هیچ چیز
فقط مبهوت این استعاره ی عسل زادم.
که شقیقه ام را سنگین کرده و روی دفترم
می چکاند.