من بهش می گفتم : بامزی
حتی اسمش رو هم نمی دونستم
فقط از ته خنده های خیلی قشنگش
خوشم میومد.
می گفت : چرا می گی اینو؟
گفتم: ته خنده هات خیلی شبیه...
می گفت : این خنده نیست...تعارفه.
گفتم: هر چی هست خیلی قشنگه...

یکبار بیشتر کنار هم ننشستیم
نمی دانم فکر کنم کلاس محاسبات عددی بود
البته فرقی هم نمی کند
من تقریبا در هیچ کلاسی زیاد به حرف های استاد گوش
نمی دادم...بعضی چیزها را هم به صورت رندوم می شنیدم.
بگذریم...احتمالا هومن خاطرش باشد.
کاغذی آورد ..گفت : اگه می خوای برایم یادگاری بنویس .
بدون فکر این را از سید نوشتم که :

صحرای خطر گام مرا می خواند
صهبای سحر جام مرا می خواند
وقت خوش رفتن است
هان گوش کنید
از عرش کسی نام مرا می خواند...


پ.ن‌ : در نهایت تاسف خبر درگذشت دوست
و هم کلاسی عزیزمان...

خیلی دلم می خواست یکبار ببینمش و
حلالیت بطلبم.
کاش میشد...میدونم که در این ۵ سال خیلی ها
منجمله او را به هر دلیل آزرده ام.

 

پ.ن :‌ آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست...

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ق.ظ

گاهی خیلی زودتر از آنچه می اندیشیم دیر می شود..
خدایش بیامرزد ...
حسام را وحسین را..
کاش مثل همیشه فراموش نکنیم که از رگ گردن به ما نزدیک تر است..
کاش..

هومن چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:56 ق.ظ

خدا بیامرزدش.......
حیف که چهرش یادم نمیاد فقط اسمش برام آشناست

از حیلی دور چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:29 ق.ظ

از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

من وقتی دلم پره میام اینجا کمی درد دل کنم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد