صدایمان را هیچ کس نمی شنود
فراسوی این همه درد...
عشق هم بهانه است!
فریادی به تلخی ترس.
تو بگومن می شنوم
و تنهایی تنهایمان نمی گذارد
همسفر!
پ.ن : نمی دانم حالا که کنج این زمستان
آفتاب و باران به هم آمیخته اند ،
این- زرد و سرخ و ارغوانی- را که
ملودی پاییز است چرا اینجا گذاشتم!
شاید بخاطر آن -بهار آرزو بر سر ما گذر نکرد...-
یا آن جا که :
توشه ای از بهاران ندارم
یادگاری ز یاران ندارم
گرد خاموشی و خستگی
روی قلبم نشسته...
از من است این غم که بر جان من است
گرد خاموشی و خستگی روی قلبش نشسته... لبان دلش را نبسته ،نبسته...
خودت بهتر از هر کی میدونی که باد پاییز میسوزونه دل آدما رو....
پ.ن: از الان دلم تنگ شده برات!
سلام
خسته نباشید....
شعر قشنگی بود...
به وبلاگ منم بیا...
یا علی*
به nerd عزیز:
باور کن برای من هم اینگونه است...
ساحل گمگشتهی ما را به دریا ریختند...