بیاموز که
محبت را از میان
دیوارهای سنگی و نگاه های کینه توز
از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی..
اینجا را غباری گرفته است
پنجره ها نمی خندند..
هلیا!
من اینجا زمستان طولانی و سخت در پیش رو
خواهم داشت...
زمستانی که هرگز از یاد نخواهد رفت..
و تو چون دستهای من ،
چون اندیشه های سوگوار این روزهای
تلخو چون تمام یادها
از من جدا نخواهی شد..
و من
دیگر برای تو از
نهایت ، سخن نخواهم گفت!
که چه سوگوارانه است تمام
پایان ها...
سلام دوست عزیز بلاگ قشنگی دارین دستتون درد نکنهبه بلاگ من هم یه سری بزنید امادم برای تبادل لینک و لوگو
شروعم کن تا پایانی در کار نباشد ...
چرا اینقدر غمگین مینویسی؟ دلم گرفت بابا...