تذکره ی بهاریه!

فوت ناگهانی بلاگ اسکای از یک شنبه هم حکایتی بود..
بگذریم..
زمستان نفس های آخر را می کشد..من مثل روزهای دبستان پر از تشویشم..
کمی تامل کافی است تا از حسرت روزهای گذشته داغدار شوم و روحم به اندوه لحظات
بر باد رفته آغشته گردد.خوب میدانم بهترین روزهای زندگی را یکی پس از دیگری به
بطالت گذراندم.هجوم این افکار آشفته سبب میشود این روزهای آخر را مثل مادرهایی در غم فرزند به کنجی بنشینم و بر آرامش و شادی خلق اطراف حسرت ببرم.
«وقتی بهانه ای برای بودن نداشته باشی در صف ایستادن خود بهانه میشود
و برای زدودن خستگی بعداز صف .ورق زدن یک کلکسیون تمبر چقدر به نظرت جالب میاید؟!»
وقتی یاد زنگ آخر روزهای آخر دبستان می افتم..درست یادم است.احساسی مشابه داشتم..
بچه ها  هجوم می برند به سمت درب و من کنار سکوها نشسته بودم و از خودم می پرسیدم که آیا ممکن است باز هم بر اینجا قدم بگذارم.آیا این خلوص و سادگی را باز خواهم یافت..یا باید برای همیشه از بچه ها جدا باشم..
 من ، مثل عصر روزهای دبستان
پر از کسالت و تردیدم
و دفترم
از مشق های خط خورده سیاه است
هراس من این است
فردا که زنگ حساب آمد.....
خدایا!
تو خود میدانی که احساس این روزهای مرا هیچ کس نمی فهمد..و من وقتی به سال گذشته ی خود می نگرم می بینم که دفتر حسابم پر از اشتباهات فاحش و حقارت آور است..
خدایا!
مرا ببخش که در شکر لطف های عمیقت کوتاهی کردم..
خدایا!
من از غفلت خود شرمسارم و از اینکه حق روزها را ادا نمی کنم و در اصطکاک نرم هوا غوطه ورم  اندوهگینم..
با این همه فاصله خوب میدانم که چه نزدیکی..
یا محول الحول و الاحوال!
نظرات 1 + ارسال نظر
م.د شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 07:57 ب.ظ

سال نو مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد