این نوشته ی علی خیلی ناراحتم کرد...

دل تنگی 2
ترمینال شماره 2 فرودگاه مهر آباد،
ایستگاه آخره،
می فهمی؟

علی (ع) می گوید:
«اگر با شمشیرم بر صورت مومنی بزنم تا لحظه ای دست
از محبت من بردارد هرگز چنین نخواهد شد و اگر تمام دنیا
را به دشمنی ببخشم لحظه ی مرا دوست نخواهد بود...»

~روزهای آخر دانشگاه است..من همان هستم که بودم..با همان شعار قدیمی..
فرمانده ی یک لشکر پنهان...سرشار از سربازهای بی نشان و شجاع!
نسبت به همه(حتی آنان که خود می دانند کمترین لیاقتی در دوستی ندارند،آنان که از غم های من چندان شاد میشدند که سر از پا نمی شناحتند و آنان که به لطف غریزه ی شیطانی شان همیشه گرفتار هوس و دورویی بودند و..)..نسبت به همه..محبت تمام داشتم.از اینکه بتوانم مشکلی را حل کنم لذت می بردم  و شیفته ی آن بودم که دوستانم را شاد کنم..بعد از این نیز چنین خواهد بود..اگر عمری بود و فرصت اشتباهی!

~آنچه مرا عمیقا متاسف میکند این است که با فرهنگ ترین آدمهایی که می شناسم از نظر اعتقادی متزلزلند و بر عکس داعیه داران عرصه ی اعتقادات! با الفبای فرهنگ بی گانه اند!

من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف

تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد...

* دیروز مثل فرماندهان فاتح صدر اسلام!
مشغول توضیح یک مسئله ی مدلسازی برای بچه ها بودم که
به یکی از این صندلی های دانشکده که دسته هاش
مثل خنجر عریان شده! خوردم و..
اندکی پای راست افگار شد..


دل این سوره ی فجر
پشت این صبح مبین
به تفاسیر نگاه تو
اگر 
گرم نبود،
شب ظلمانی یخبندان را
هیچ از قالب تکرار زدن شرم نبود

آه ای عالم ربانی عشق
در کتابی ابدی
شرح منظومه ی بیداری ما را بنویس!
                                                                
--سید حسن حسینی--

زیارت عاشورا می خوانم..
«همصدا با حلق اسماعیل»!
و این ایهام لطیف «گنجشک و جبرئیل» که:

به گونه ی ماه
نامت زبانزد آسمانهاست...